[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/11/21 ] [ 2:43 عصر ] [ fereshteh ]
یه روز خانومی قبل از برگشتن همسرش ازسرکار،
در نامه ای نوشت :
من خونه رو تا ابد ترک کردم ودیگه حاضر نیستم باتو زندگی کنم ...
و نامه رو گذاشت روی میز و خودش رفت زیرتختخواب قایم شد
که عکس العمل شوهرش رو بعد ازخوندن نامه ببینه !!!
شوهر خسته از سرکار اومد
و وارد اتاقخواب شد و چشمش به کاغذ روی میز افتاد
و نامه همسرش روخوند،،،
پس از خوندن نامه با تمام خونسردی رویکاغذ چیزی نوشت،
در همین هنگام
زنگ موبایل شوهر بصدا درمیاد و شوهر جواب میده
:سلام عزیزم،
من فقط لباسام و عوض کنم و میام،
منتظرم باش فدات شم،،،
خدارو شکر این زنم از خونه رفته وبرای همیشه ترکم کرده،
انشالله دیگه ریختش ونبینم
اصلا ازدواجم با اون بزرگترین اشتباه زندگیم بود،،،
کاش قبلاز این با توآشنا میشدم
الهی که قربون اون روی ماهت برم،
عزیز دلم منتظرم باش من تا نیم ساعت دیگه پیشتم.
و بعد درحالی که داشت زیرلب آواز میخونداز خونه خارج شد
زن که از شدت عصبانیت و ناراحتی داشت میمرد و پرپر میشد
بعد از خروج شوهرش،
از زیر تخت خواب اومد بیرون ورفت ببینه شوهرش چی روی کاغذ نوشته ..
دید شوهرش نوشته،،؛
خنگول کف پات معلومه من میرم نون بگیرم....
[ دوشنبه 93/5/20 ] [ 9:43 صبح ] [ fereshteh ]
یک روز در روستا اسب پیرمرد فرار کرد .
همه گفتند چه بدشانسی !
پیرمرد گفت: از کجا معلوم؟
چند روز بعد اسب پیرمرد با یک گله اسب برگشت .
همه گفتند چه خوش شانسی!
پیرمردگفت: از کجا معلوم؟
چند روز بعد پسر پیرمرد درحالی که داشت یکی از اسبها را رام میکرد از پشت اسب بزمین خورد و پایش شکست .
همه گفتند: چه بدشانسی !
پیرمردگفت: از کجا معلوم؟
چند روز بعد ژاندارم ها به روستا آمدند و همه جوانان را برای جنگ بردند به غیر از پسر پیرمرد که پایش شکسته بود .
همه گفتند: عجب خوش شانسی !
پیرمردگفت: از کجا معلوم؟؟؟؟
حالا زندگی ما هم پر از این "ازکجا معلوم " است .
پس بازم باید در همه حال شاکر و امیدوار بود .
چون از کجا معلوم مشکلات و سختی هایی که مامیکشیم،
دریچه ای باشد برای دیدن و حس کردن خوشبختی،
بازم ازکجا معلوم که این مشکیت واقعا مشکل باشند که ما داریم؟
از کجا معلوم که دوست نزدیک ما که همیشه لبخند زیبا روی لباش نشسته
و موجب دلگرمی ما به زندگیه، دلش پر از غم سنگینیه که حتی نمیتونه بازگو کنه .
پس بیایید بدون هیچ چشم داشتی مهربانانه حراج محبت کنیم .
چون از کجا معلوم ...
[ دوشنبه 93/5/20 ] [ 9:33 صبح ] [ fereshteh ]
مردی را به جرم قتل نزد کوروش بزرگ آوردند
پسران مقتول خواهان اجرای قصاص بودند
قاتل از کوروش برای انجام مسئولیتی مهم درقبال برادرش سه روزمهلت تقاضا کردشاه پرسید:
چه کسی ضمانت تو را خواهد کرد؟
قاتل به مردم نگاه کرد
و اشاره نمود : این فرماندهشاه گفت: ای سپهسالار آراد آیا این مرد را ضمانت میکن?؟
آرادعرض کرد:
بله سرورم گفت تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حکم را بر تو اجرامیکنیم!
آراد عرض کرد :
ضمانتش میکنم قاتل رفت،
سه روز مهلت در حال اتمام بود و مردم نگران آرادبودند که حکم بر او اجرا نشود اندکی قبل از غروب آفتاب قاتل برگشت
و در حال?که بس?ار خستهبود ب?ن دستان ج?د قرار گرفت
شاه بزرگ پرس?د:
چرا برگشتی در حالی که میتوانستی فرار کنی؟
قاتل جواب داد: ترسیدم که بگویند وفای به عهد از بین مردم ایران رفت
کوروش از آراد پرسید:
چرا او را ضمانت کردی ؟
پاسخ داد: ترسیدم که بگویند خیر رسانی و نیکی از بین مردم ایران رفت
در این هنگام پسران مقتول نیز متأثر شدند
و گفتند: ما از او گذشتیم
زیرا میترسیم که بگویند بخشش وگذشت از بین مردم ایران رفت
این مطلب رو گذاشتم زیرا میترسم بگویند گذشته ایران از یاد رفت...
[ یکشنبه 93/5/19 ] [ 9:52 عصر ] [ fereshteh ]
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و
بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود. در
روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابر این کشیش تصمیم گرفت کمی برای
مستمعین صحبت کند. پشت میکروفون قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد،
مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی و هر گناه
دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین
نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهالی محل دریافتم که در
اشتباه بودهام و این شهر مردمانی نیک دارد. در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او
خواستند که پشت میکروفون قرار گیرد. در ابتدا از این که تاخیر داشت عذر خواهی کرد و
سپس گفت که به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد،
من اولین کسی بودم که برای اعتراف مراجعه کردم!!!
[ جمعه 93/4/13 ] [ 9:53 عصر ] [ fereshteh ]
آخرین کلمات یک برقکار :
خوب حالا روشنش کن!!!
آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی:
من عادت ندارم با پنجرهء بسته بخوابم!!
آخرین کلمات یک متخصص خنثی بمب:
این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه!!
آخرین کلمات یک نارنجکانداز:
گفتی تا چند بشمرم؟!!
آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون:
این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست!!
آخرین کلمات یک پلیس:
شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره!!
آخرین کلمات یک چترباز:
پس چترم کو؟!!!
آخرین کلمات یک خبرنگار:
بله، سیل داره به طرفمون میاد!!!!
[ جمعه 93/4/13 ] [ 3:51 عصر ] [ fereshteh ]
پیغام گیر حافظ :
رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !
پیغام گیر خیام:
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!
پیغام گیر بابا طاهر:
تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت !
پیغام گیر نیما :
چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش
پیغام گیر فروغ :
نیستم ... نیستم ... اما می آیم ... می آیم ... می آیم ...
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم ... می آیم ... می آیم ...
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد
!!
[ جمعه 93/4/13 ] [ 3:45 عصر ] [ fereshteh ]
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
اگه خوشت اومد نظر یادت نره : )
[ چهارشنبه 93/4/11 ] [ 2:11 صبح ] [ fereshteh ]
در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن
و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته
و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه.
بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.
در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن
اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین.
لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن
که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه.
بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.
با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه.
اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...
[ چهارشنبه 93/4/11 ] [ 1:52 صبح ] [ fereshteh ]
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون ....
و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه
: من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم ....
میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم
و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....
[ چهارشنبه 93/4/11 ] [ 1:44 صبح ] [ fereshteh ]